سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :62
بازدید دیروز :14
کل بازدید :90428
تعداد کل یاداشته ها : 119
103/9/2
9:47 ص

یکی از دوستان پدرم که می دانست به کتاب و مطالعه علاقه دارم یک کتاب قدیمی به من هدیه داد و گفت: ببین زمان ما یک همچین چیزهایی چاپ می شده! این در واقع یک هفته نامه است به اسم "کتاب هفته" که به شکل کتاب چاپ می شده است.

کتاب بوی کهنگی و خاک می داد. برگهای کتاب کاهی و زرد رنگ بود، شاید هم در طول زمان به این رنگ درآمده بود. کتاب هفته روزهای یکشنبه منتشر می شد وآن شماره ای که دست من بود تاریخ اسفند سال 1339 را داشت. یعنی 13 سال قبل از به دنیا آمدن من. اولین مطلب آن داستان نسبتا بلندی از ماکسیم گورکی بود به اسم "واسکا سرخه" که همان شب اول خواندمش. داستان مردی را روایت میکرد که نگهبان یک فاحشه خانه بود و در صورت لزوم دختران آنجا را هم تنبیه میکرد، البته طوری که جایش روی بدن آنها نماند. یکبار که واسکا مریض میشود، یکی از دختران آنجا از او پرستاری می کند و آنها در آخر داستان با هم ازدواج میکنند.

روی جلد کتاب، یک طرح گرافیکی ساده از صورت واسکا بود که پشت سرش یک زن نیمه برهنه دراز کشیده بود. توی دبیرستان همین که بچه ها فهمیدند کتاب چاپ زمان شاه است، دور میز جمع شدند و گفتند: بده عکسهایش را ببینیم! گفتم: مگه شما بچه اید که دنبال کتاب مصور میگردید؟! جنگ تازه تمام شده بود، کتابها، مجله ها و فیلم ها به شدت سانسور شده و عاری از هر چیز به ظاهر غیر شرعی و مبتذل بود. یکی از بچه ها گفت: از عکس روی جلدش پیداست که داستان های عشقی داره، درسته؟ گفتم این داستان ماکسیم گورکیه، از اون نویسنده های حسابیه. اینها را که می گفتم، به محسن که کنار دست من می نشست و از بچه های انجمن اسلامی بود، نگاه کردم. بچه ها با او راحت بودند. پسر ساکت و سر به زیری بود و به خاطر اینکه پدرش شهید شده بود و خط خیلی خوبی داشت، جذب انجمن اسلامی شده بود. بچه ها اوایل به خاطر چشم هایش که همیشه قرمز بود و قد و بالای دراز و لاغرش سر به سرش می گذاشتند. خودش می گفت: از وقتی آمدم دبیرستان، چشمام همیشه قرمزه، به خاطر چیزی نیست. دکتر قطره نفازلین تجویز کرد که خیلی بهتر شد، ولی وقتی مصرف نمی کنم، دوباره میشه مثل اولش. اونم گفت: سوزش چشم ومشکل بینایی نداری، دارو مصرف نکن.

شانه هایی افتاده و پنجه هایی لاغر و دراز دارد که به نظر می رسد توان نگه داشتن یک مداد هم ندارد، اما وقتی پای تخته گچ می گیرد دستش، با چنان قدرتی با خط ثلث خوشنویسی می کند که همه کیف می کنند. تمام آگهی ها و اخبار انجمن اسلامی و شعارهای روی دیوار مدرسه را محسن نوشته است. هر وقت کسی توی مدرسه کار خوشنویسی دارد، یک راست می رود سراغ محسن و او هم بی چون و چرا قبول می کند. خوشنویسی تنها راهی است که او را با بقیه پیوند می دهد. یکبار که با حسرت به او گفتم: خوش به حالت! گفت: اگر بخواهی، بهت یاد می می دم، پدرم از استاد های انجمن خوشنویسان بود و این هنر در واقع یادگار پدرمه. وقتی این را می گفت، غمی توی صدایش بود که گفتم: چرا پدرت رفت جبهه، با وجود یک بچه کوچک و زنی تنها؟ و او جواب داد: آخه پدرم مقلد امام بود، وقتی که امام حکم جهاد داد، باید می رفت، وظیفه شرعی اش بود. من که خوشنویسی را یاد نگرفتم، ولی این بهانه ای بود برای دوستی ما و از آن به بعد، محسن توی یک میز با من می نشست و من شدم بهترین دوستش.

کتاب جمعه را که ورق می زدم، به بچه ها گفتم: داستان هایی از سامرست موام، داشیل هامت و تگزوپری داره، نویسنده شازده کوچولو، که همه می شناختیمش، چون تلویزیون کارتون آن را نشان داده بود. داستان طنز از عزیز نسین هم داشت. یکی از بچه ها گفت: من می شناسمش، اهل ترکیه است و داستان هاش خیلی خنده داره. اسم این داستانش بود: "مواظب باشید کسی بو نبره!". احمد شاملو و ثمین باغچه بان ترجمه اش کرده بودند. محسن زیرچشمی کتاب را می پایید و نمی خواست جلوی بچه ها به یک کتاب زمان طاقوت اشتیاق نشان بدهد. چند وقت پیش، کتاب "تام سایر" را داده بودم بخواند که خیلی خوشش آمده بود. روحیه شاد و بی قید تام او را سر حال آورده بود. مادرش جلسه قرآن داشت و خواندن کتاب های غیر مذهبی به نظرش کار بیهوده ای بود و من تنها کسی بودم که برایش کتاب می بردم. بچه ها همچنان مشغول زیر و رو کردن کتاب هفته بودند. توی کتاب مطالب تاریخی، جدول و آموزش شطرنج هم داشت، با توضیح واقعی بازیهای قهرمان های جهان همراه با عکس. یک مقاله هم بود درباره رادیوهای ترانزیستوری کوچک به اشکال تزیینی، مثل مجسمه، تفنگ و چراغ مطالعه.

یکی از بچه ها با پوزخند گفت: بابا عجب کتاب عتیقه ایه، اون موقع مثل اینکه رادیو ترانزیستوری معجزه ای بوده برای خودش. یکی دیگر از بچه ها گفت: معلومه، چون اون موقع، بابای جنابعالی توی جوب جلوی در خونشون، گل بازی می کرده!

تنها عکس رنگی کتاب، یک کاغذ بلند تا شده و روغنی بود که یک طرفش تبلیغ صابون داروگر بود با یک عکس گل سرخ درشت و یک زن که به صورتش دست می کشید و سرش را با موهای خیس به عقب خم کرده بود. زیرش هم نوشته بود: "صابون نخل داروگر، صورت شما را چون گل نرم و لطیف می سازد".

پشت صفحه هم تبلیغ فیلم آتلانتیس بود. زن و مردی همدیگر را در آغوش گرفته بودند و به مکانی در دوردست نگاه می کردند، با علامت یک شیر غران که کنارش نوشته بود: "متروگلدوین مایر تقدیم می کند؛ هدیه نوروزی سینما پلازا".

بچه ها همگی به عکس زل زده بودند و عکس های کوچک تری از زد و خورد و صحنه های جنگی مربوط به فیلم را نگاه می کردند.

آرش که از بچه پولدارهای کلاس و پسر دکتر انصاری، از پزشک های پنجه طلای شهر بود، گفت: ما یک ویدئو داریم، شاید بتونم فیلمشو گیر بیارم. یکی از بچه ها گفت: خوش به حالت! اینجا فقط یه فروشگاه هست که ویدئو می فروشه، اونم فروشگاه جام جم دور میدون باغ ملیه که خیلی هم گرونه. دو تا هم ویدئو دست دو داره که کرایه میده، اما فقط به کسانی که متاهل باشند. توی مغازه بالای سرش نوشته: "کپی عقدنامه برای اجاره ویدئو لازم است". البته چند تا فیلم هم داره، اما همشون سانسوریه، به درد نمی خوره. بعد به آرش گفت: فیلم از کجا گیر میارید؟ آرش جواب داد: یکی از مریض های بابام سپاهیه، از بچه محله های قدیم پدرمه. هر چی فیلم توقیف شده و مصادره ای هست، برای ما میاره. بابام هم اونهایی را که فکر میکنه برا ما خوب نیست، می گذاره توی کمد. منم وقتی میره مطب، میارم می بینم، خیلی باحالند!

بعد به تبلیغ فیلم آتلانتیس اشاره می کند و ادامه میدهد. بیشترش از همین تیپ فیلمهاست. توش صحنه های ماچ و بوسه هم داره. نصفش دوبله است، نصفش به زبان اصلی. فکرشو بکنید، زمان شاه این فیلم ها رو توی سینما نشون می دادند.

بقیه یک صدا گفتند: آره، خوش به حالشون!

موقع تعطیل شدن دبیرستان، جلوی در خروجی بچه ها ازدحام کرده بودند و چند تا از بچه های انجمن اسلامی که هنوز سبیل درست و حسابی هم در نیاورده بودند، ایستاده بودند و بچه ها را توی صف نگه می داشتند و نمی گذاشتند کسی توی کلاس ها برگردد. جلوی در دو تا نیمکت و میز گذاشته بودند و بچه ها را تفتیش می کردند. یک نفر کیف ها و لای کتاب ها را می گشت و دیگری محتویات جیب ها و زیر پیراهن و حتی به ساق پا و بالای جوراب هم دست می کشیدند که توی این گیر و دار چیزی را آنجا قایم نکنی. از بچه های سال دومی بودند و حال می کردند که دست می کنند توی جیب سال بالاتری ها و آنها هم جرات ندارند اعتراض کنند. سروش، رئیس انجمن اسلامی دبیرستان، با آرامش پشت میز نشسته بود و چند تا چاقو، مجله و یک پوشه جلویش بود؛ با چند تا عکس و بریده مجله که گوشه هایش بیرون زده بود. آقای ذوالفقاری، مدیر دبیرستان هم برای رسمیت بخشیدن به این جلسه، با دستی که به پشتش زده بود و شکمی که جلو داده بود، بالاتر قدم میزد و مدام می رفت توی دفتر دبیرستان و می آمد بیرون. شکمی عظیم و پهناور داشت که شلوارش را تا روی آن بالا می کشید. نمی دانم شاید شلوارش زیر شکمش نمی ایستاد، یا شاید چون پشتی صاف و بدون باسن داشت؛ ولی در هر حال قیافه مضحکی پیدا میکرد، مثل حرف "D  " انگلیسی، گاهی وقت ها هم که می خواست شکمش را ببرد داخل، کمربندش را سفت تر میکرد، ولی تنها اتفاقی که می افتاد این بود که حرف دیگری از حروف انگلیسی را خلق می کرد: "B  "!

سروش از بچه های دبیرستان خودمان بود، ولی سنش کمی بیشتر از بقیه به نظر می رسید. نمی دانم چند سال بود که سال چهارم را می خواند، ولی از وقتی که یادم می آید او رئیس انجمن اسلامی دبیرستان بود. مدیر دبیرستان هم هوایش را داشت. قرآن و مراسم صبحگاه را همیشه سروش اجرا میکرد و الحق که صدای خوبی داشت. در مسابقات قرائت قرآن استان اول شده بود و از مفاخر دبیرستان امام علی به حساب می آمد. وقتی که یک روز غایب بود و کس دیگری قرآن می خواند، فرقش معلوم می شد. چشم های کشیده و مکاری داشت و مثل نقش منفی توی فیلم ها نشسته بود و افرادش بچه ها را می گشتند.

وقتی اکثر بچه ها از ریش های تنک و سبیل های قیطانی و لاغرشان خجالت می کشیدند، سروش یک ریش توپی و مشکی داشت و خیلی مرد تر از بقیه به نظر میرسید. بچه ها می گفتند: جون میده برای ریش ستاری. ولی سروش از آن آدم ها نبود، تیغ به صورتش نمی زد. یک بار که من صورتم را با تیغ اصلاح کردم، دبیر معارف اسلامی گفت: چرا صورتتو با تیغ زدی؟ تو مقلد کدوم مرجعی؟ منم که دستپاچه شده بودم، گفتم: گلپایگانی. گفت: آیت ا... گلپایگانی. پس فعل حرام انجام دادی، چون ایشان اجازه ندادند که شما با تیغ اصلاح کنی. البته توی کلاس ما، آرش پسر دکتر انصاری هم ریش هایش را با تیغ میزد، اما کسی انگار او را نمی دید. پدرش از مشاهیر شهر بود و به نفع کسی نبود فرزند ته تغاری آقای دکتر را ناراحت کند.

بعد از آن یک ماشین دستی نمره دو خریدم و کلی با پیچ ها و مهره هاش ور رفتم تا کمی کوتاه تر اصلاح کند. این چند تا رشته سرگردان که مثل یک مزرعه آفت زده می ماند، چیز قابل افتخاری نبود که بخواهم نمایشش بدهم.

نوبت من که شد به کتاب هفته گیر دادند و به عکس روی جلدش. کتاب را گذاشتند جلوی سروش. از گوشه چشم روباهیش به من نگاه کرد و بعد کتاب را ورق زد و گوشه میز گذاشت. گفتم: این کتاب داستان های ادبی داره، از نویسنده های مشهور، از اون کتاب ها نیست!

با انگشت زد روی جلدش و گفت: از عکسش معلومه، اگر چیز خاصی نداشت، بهتون برش می گردونیم.  گفتم: اگر به خاطر طرح روی جلدشه، روش ماژیک بکشید، پسش بدید. با اون چشم هاش نگاهی کرد و گفت: گفتم که، اگر مساله ای نداشته باشه، برش می گردونیم، اسمتون چی بود؟ پشیمون شدم که چرا بهش اصرار کردم. اسمم را روی یک ورق کاغذ کوچک نوشت و لای کتاب گذاشت. حوصله جر و بحث نداشتم، مخصوصا وقتی که آقای "ِD  " ایستاده بود و ما را نگاه می کرد.

 از دبیرستان که بیرون رفتم، محسن را دیدم. گفتم: پیش بقیه نبودی! گفت: من از این کارها خوشم نمیاد. سروش به من گفت تو هم بیا، گفتم نمیام، هیچ وقت توی کیف کسی دست نمی کنم.

گفتم: کتابمو گرفتن، ببین می تونی پسش بگیری؟

گفت: همون کتاب هفته رو! باشه، حالا می رم.